نصیب شدن. قسمت شدن: زکوه مال بده تا سلامتی دنیا و عقبی را بیابی و تو را بهشت روزی شود. (قصص الانبیاء). وصل تو روزی نشد و روز شد سود نه و مایه زیان خوشتر است. انوری. شد حظ عمر حاصل گر زانکه با تو ما را هرگز بعمر روزی، روزی شود وصالی. حافظ
نصیب شدن. قسمت شدن: زکوه مال بده تا سلامتی دنیا و عقبی را بیابی و تو را بهشت روزی شود. (قصص الانبیاء). وصل تو روزی نشد و روز شد سود نه و مایه زیان خوشتر است. انوری. شد حظ عمر حاصل گر زانکه با تو ما را هرگز بعمر روزی، روزی شود وصالی. حافظ
جاری شدن، جریان پیدا کردن، برای مثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن
جاری شدن، جریان پیدا کردن، برای مِثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن
دمیدن صبح. روشن شدن صبحگاه: می نپنداشتم که روز شود تا بدیدم سحر که پایان داشت. سعدی. سخت بذوق میدهد باد ز بوستان نشان صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان. سعدی. نمیدانم آن شب که چون روز شد کسی بازداند که باهوش بود. سعدی
دمیدن صبح. روشن شدن صبحگاه: می نپنداشتم که روز شود تا بدیدم سحر که پایان داشت. سعدی. سخت بذوق میدهد باد ز بوستان نشان صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان. سعدی. نمیدانم آن شب که چون روز شد کسی بازداند که باهوش بود. سعدی
چون مو شدن. سخت نزار و لاغر گردیدن. چون موی لاغر و باریک گشتن. (از یادداشت مؤلف) : بر هر سر موی من غمت راست مصاف مویی شده ام به وصف تو موی شکاف. خاقانی
چون مو شدن. سخت نزار و لاغر گردیدن. چون موی لاغر و باریک گشتن. (از یادداشت مؤلف) : بر هر سر موی من غمت راست مصاف مویی شده ام به وصف تو موی شکاف. خاقانی
کنایه از سر به زانو نهادن و به مراقبه رفتن باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج) ، کنایه از دوتا شدن قامت. خمیده شدن. دوتا شدن: بر در مقصورۀ روحانیم گوی شده قامت چوگانیم. نظامی
کنایه از سر به زانو نهادن و به مراقبه رفتن باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج) ، کنایه از دوتا شدن قامت. خمیده شدن. دوتا شدن: بر در مقصورۀ روحانیم گوی شده قامت چوگانیم. نظامی
خدای عزوجل و روزی رسان. (آنندراج). خدا. (از فهرست ولف). روزی بخش. رازق: خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای. فردوسی. که اویست جاوید برتر خدای هم اویست روزی ده و رهنمای. فردوسی. خداوند بخشنده و کارساز خداوند روزی ده بی نیاز. فردوسی. جهاندار دادار و دادآور اوست که روزی ده بندگان یکسر اوست. فردوسی. روزی ده خویش را منت داری. (منتخب قابوس نامه ص 15). دین پرور اعداشکن روزی ده دشمن فکن. ناصرخسرو. مگو کآسمان میدهد روزیم که روزی ده آسمان میدهد. خاقانی. مور را روزی از سلیمان نیست که ز روزی ده سلیمان است. خاقانی. خداوند روزی ده دستگیر پناهنده را از درش ناگزیر. نظامی. قسام سپیدی و سیاهی روزی ده جمله مرغ و ماهی. نظامی. بر در او رو که از اینان به اوست روزی از او خواه که روزی ده اوست. نظامی. چندانکه تعلق آدمیزاده بروزیست اگر بروزی ده بودی بمقام از ملائکه درگذشتی. (گلستان). خواجه پندارد که روزی، ده دهد او نمیداند که روزی ده دهد. ؟ ، {{نام مرکّب}} کسی که معاش کس یا کسان دیگر را عهده دار است: ره آموز و روزی ده و چاره گر بود این سه مر بی پدر را پدر. (گرشاسب نامه). خاقانی را تویی همه روز روزی ده و رازدار و محرم. خاقانی. ، مأمور جیره. (از فرهنگ ولف). متصدی وظیفه و جیره در درگاه پادشاه: بروزی دهان داد یکسر کلید چو آمد گه کینه جستن پدید. فردوسی. بفرمود خسرو بروزی دهان که گویند نام کهان و مهان. فردوسی. ازایران و توران مهان را بخواند درم داد و روزی دهان را بخواند. فردوسی. ز هر جای روزی دهان را بخواند بدیوان دینار دادن نشاند. فردوسی. چنانکه از ابیات زیر شاهنامه برمی آید روزی دهان در زمان ساسانیان از جملۀ صاحبان مقامات بوده اند و در مواقع رسمی جای مخصوصی در حضور پادشاه داشته اند: بنوروز چون برنشستی (خسرو پرویز) بتخت بنزدیک او موبد نیکبخت فروتر ز موبد مهان را بدی بزرگان و روزی دهان را بدی. فردوسی. ، بمجاز، غذادهنده. مربی. پرورش دهنده. محافظ: روزی دهان پنج حواس و چهار طبع خوالیگران نه فلک و هفت اخترند. ناصرخسرو. فیض تو که چشمۀ حیاتست روزی ده اصل امهاتست. نظامی. و رجوع به روزی دهنده شود
خدای عزوجل و روزی رسان. (آنندراج). خدا. (از فهرست ولف). روزی بخش. رازق: خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای. فردوسی. که اویست جاوید برتر خدای هم اویست روزی ده و رهنمای. فردوسی. خداوند بخشنده و کارساز خداوند روزی ده بی نیاز. فردوسی. جهاندار دادار و دادآور اوست که روزی ده بندگان یکسر اوست. فردوسی. روزی ده خویش را منت داری. (منتخب قابوس نامه ص 15). دین پرور اعداشکن روزی ده دشمن فکن. ناصرخسرو. مگو کآسمان میدهد روزیم که روزی ده آسمان میدهد. خاقانی. مور را روزی از سلیمان نیست که ز روزی ده سلیمان است. خاقانی. خداوند روزی ده دستگیر پناهنده را از درش ناگزیر. نظامی. قسام سپیدی و سیاهی روزی ده جمله مرغ و ماهی. نظامی. بر در او رو که از اینان به اوست روزی از او خواه که روزی ده اوست. نظامی. چندانکه تعلق آدمیزاده بروزیست اگر بروزی ده بودی بمقام از ملائکه درگذشتی. (گلستان). خواجه پندارد که روزی، ده دهد او نمیداند که روزی ده دهد. ؟ ، {{نامِ مُرَکَّب}} کسی که معاش کس یا کسان دیگر را عهده دار است: ره آموز و روزی ده و چاره گر بود این سه مر بی پدر را پدر. (گرشاسب نامه). خاقانی را تویی همه روز روزی ده و رازدار و محرم. خاقانی. ، مأمور جیره. (از فرهنگ ولف). متصدی وظیفه و جیره در درگاه پادشاه: بروزی دهان داد یکسر کلید چو آمد گه کینه جستن پدید. فردوسی. بفرمود خسرو بروزی دهان که گویند نام کهان و مهان. فردوسی. ازایران و توران مهان را بخواند درم داد و روزی دهان را بخواند. فردوسی. ز هر جای روزی دهان را بخواند بدیوان دینار دادن نشاند. فردوسی. چنانکه از ابیات زیر شاهنامه برمی آید روزی دهان در زمان ساسانیان از جملۀ صاحبان مقامات بوده اند و در مواقع رسمی جای مخصوصی در حضور پادشاه داشته اند: بنوروز چون برنشستی (خسرو پرویز) بتخت بنزدیک او موبد نیکبخت فروتر ز موبد مهان را بدی بزرگان و روزی دهان را بدی. فردوسی. ، بمجاز، غذادهنده. مربی. پرورش دهنده. محافظ: روزی دهان پنج حواس و چهار طبع خوالیگران نه فلک و هفت اخترند. ناصرخسرو. فیض تو که چشمۀ حیاتست روزی ده اصل امهاتست. نظامی. و رجوع به روزی دهنده شود
برآمدن. مقضی ّ شدن. برآورده شدن. نجح. نجاح. (دهار). رجوع به روا و روا گشتن و روا کردن شود: صد بندگی شاه ببایست کردنم از بهر یک امید که از وی روا شدم. ناصرخسرو. خاقانی عیدآمد ز خاقان بیمن خود هر کار کز خدای بخواهد روا شود. خاقانی. گر وعده وصال تو جانا روا نشد باری مرا سفید شد از انتظار چشم. ازهری هروی. - روا شدن حاجت و تمنا، کنایه است از برآمدن حاجت و تمنا. (از آنندراج) : دنیا به قهر حاجت من می روا کند از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم. ناصرخسرو. ازخدمت تو حاجت شاهان روا شود تا هست کعبه، کعبۀ شاهان در تو باد. مسعودسعد. این دم شنو که راحت از این دم شود پدید اینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا. خاقانی. ، جاری شدن. نافذ شدن. مجری گشتن. رجوع به روا و روا کردن شود: جادوکی بند کرد و حیلت بر ما بندش بر ما برفت و حیله روا شد. معروفی. ، رواج. (دهار). رواج یافتن. رونق پیدا کردن. - روا شدن متاع و گرمی بازار، کنایه است از رواج یافتن متاع و گرمی بازار. (از آنندراج) : تا گشت خریدار هنر رأی بلندش بازار هنرمندان یکباره روا شد. مسعودسعد. ، جواز. (دهار). مجاز شدن. جایز شدن، حلال شدن. (ناظم الاطباء). مباح شدن
برآمدن. مَقْضی ّ شدن. برآورده شدن. نُجْح. نَجاح. (دهار). رجوع به روا و روا گشتن و روا کردن شود: صد بندگی شاه ببایست کردنم از بهر یک امید که از وی روا شدم. ناصرخسرو. خاقانی عیدآمد ز خاقان بیمن خود هر کار کز خدای بخواهد روا شود. خاقانی. گر وعده وصال تو جانا روا نشد باری مرا سفید شد از انتظار چشم. ازهری هروی. - روا شدن حاجت و تمنا، کنایه است از برآمدن حاجت و تمنا. (از آنندراج) : دنیا به قهر حاجت من می روا کند از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم. ناصرخسرو. ازخدمت تو حاجت شاهان روا شود تا هست کعبه، کعبۀ شاهان در تو باد. مسعودسعد. این دم شنو که راحت از این دم شود پدید اینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا. خاقانی. ، جاری شدن. نافذ شدن. مجری گشتن. رجوع به روا و روا کردن شود: جادوکی بند کرد و حیلت بر ما بندش بر ما برفت و حیله روا شد. معروفی. ، رواج. (دهار). رواج یافتن. رونق پیدا کردن. - روا شدن متاع و گرمی بازار، کنایه است از رواج یافتن متاع و گرمی بازار. (از آنندراج) : تا گشت خریدار هنر رأی بلندش بازار هنرمندان یکباره روا شد. مسعودسعد. ، جواز. (دهار). مجاز شدن. جایز شدن، حلال شدن. (ناظم الاطباء). مباح شدن
گوژ شدن. خمیده شدن. خمیده شدن قامت.خم و کج شدن بالا. جفته و منحنی شدن قد: شده کوز بالای سرو سهی گرفته گل سرخ رنگ بهی. فردوسی. وتخته (بر عضو شکسته) بیش از پنج روز بر نباید نهاد مگر آنجا که ترسند که عضو کوز شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و عضو را نیک نگاه دارد تا کوز نشود. (ذخیرۀخوارزمشاهی). تیر بالاش چون کمان شد کوز بر کمان کهن برآمد توز. امیرخسرو. و رجوع به کوز، کوژ گشتن و کوز کردن شود
گوژ شدن. خمیده شدن. خمیده شدن قامت.خم و کج شدن بالا. جفته و منحنی شدن قد: شده کوز بالای سرو سهی گرفته گل سرخ رنگ بهی. فردوسی. وتخته (بر عضو شکسته) بیش از پنج روز بر نباید نهاد مگر آنجا که ترسند که عضو کوز شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و عضو را نیک نگاه دارد تا کوز نشود. (ذخیرۀخوارزمشاهی). تیر بالاش چون کمان شد کوز بر کمان کهن برآمد توز. امیرخسرو. و رجوع به کوز، کوژ گشتن و کوز کردن شود
خشنود وخرسند گشتن. (ناظم الاطباء). قانع شدن. خرسند گردیدن. خشنود گشتن: همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الا بزوال نعمت من. (گلستان). راضی شدم به یک نظر اکنون چو وصل نیست آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر. سعدی (خواتیم). بحال نیک و بد راضی شوای مرد که نتوان اختر بد را نکو کرد. سعدی (صاحبیه). ز حاتم بدین نکته راضی مشو ازین خوبتر ماجرایی شنو. سعدی (بوستان). چو راضی شد از بنده یزدان پاک گر اینها نگردند راضی چه باک. سعدی (بوستان). چند از سیاه کاسه کنم قوت خویش جمع راضی شدم چو خامه بقطع زبان خویش. یحیی کاشی (از ارمغان آصفی). تطویق، راضی شدن: طوقت له نفسه تطویقاً. (منتهی الارب). غبور، راضی شدن. (تاج المصادر بیهقی). - از یکدیگر راضی شدن، آشتی کردن. اصلاح کردن. و رجوع به راضی گردیدن و راضی گشتن شود. ، بمجاز پذیرفتن و قبول کردن. (ناظم الاطباء). تن در دادن. تسلیم شدن. رضا دادن. زیربار رفتن. تصدیق کردن. حاضر شدن: خدا را از جهت خود بس دانست و صبر کرد و راضی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). واجب کرده بر هر یک که گردن نهندفرمانهای او را و راضی شوند بکرده های او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). بتقدیر باید که راضی شوی که کار خدایی نه تدبیر ماست. ناصرخسرو. راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو هر روز بتدریج همیداد مزور. ناصرخسرو. ما سزاواریم بدانچه منزلتی عالی جوییم و بدین خمول و انحطاط راضی باشیم. (کلیله و دمنه). زنهار نستانش که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان). محاکمۀ این سخن بقاضی بردیم و بمحاکمۀ عدل راضی شدیم. (گلستان). هرگز دو خصم بحق راضی نشوند تا پیش قاضی نروند. (گلستان). راضی بخلاصیم نشد مرگ مردیم ولی نیاز مندیم. ولی دشت بیاضی (از آنندراج). ، اذن و اجازت دادن، فروتنی کردن، پسندیدن و پسند کردن. (ناظم الاطباء)
خشنود وخرسند گشتن. (ناظم الاطباء). قانع شدن. خرسند گردیدن. خشنود گشتن: همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الا بزوال نعمت من. (گلستان). راضی شدم به یک نظر اکنون چو وصل نیست آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر. سعدی (خواتیم). بحال نیک و بد راضی شوای مرد که نتوان اختر بد را نکو کرد. سعدی (صاحبیه). ز حاتم بدین نکته راضی مشو ازین خوبتر ماجرایی شنو. سعدی (بوستان). چو راضی شد از بنده یزدان پاک گر اینها نگردند راضی چه باک. سعدی (بوستان). چند از سیاه کاسه کنم قوت خویش جمع راضی شدم چو خامه بقطع زبان خویش. یحیی کاشی (از ارمغان آصفی). تطویق، راضی شدن: طوقت له نفسه تطویقاً. (منتهی الارب). غبور، راضی شدن. (تاج المصادر بیهقی). - از یکدیگر راضی شدن، آشتی کردن. اصلاح کردن. و رجوع به راضی گردیدن و راضی گشتن شود. ، بمجاز پذیرفتن و قبول کردن. (ناظم الاطباء). تن در دادن. تسلیم شدن. رضا دادن. زیربار رفتن. تصدیق کردن. حاضر شدن: خدا را از جهت خود بس دانست و صبر کرد و راضی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). واجب کرده بر هر یک که گردن نهندفرمانهای او را و راضی شوند بکرده های او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). بتقدیر باید که راضی شوی که کار خدایی نه تدبیر ماست. ناصرخسرو. راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو هر روز بتدریج همیداد مزور. ناصرخسرو. ما سزاواریم بدانچه منزلتی عالی جوییم و بدین خمول و انحطاط راضی باشیم. (کلیله و دمنه). زنهار نستانش که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان). محاکمۀ این سخن بقاضی بردیم و بمحاکمۀ عدل راضی شدیم. (گلستان). هرگز دو خصم بحق راضی نشوند تا پیش قاضی نروند. (گلستان). راضی بخلاصیم نشد مرگ مردیم ولی نیاز مندیم. ولی دشت بیاضی (از آنندراج). ، اذن و اجازت دادن، فروتنی کردن، پسندیدن و پسند کردن. (ناظم الاطباء)
تابان گشتن. درخشان شدن. مقابل تاریک شدن. (یادداشت مؤلف) : که روشن شدی زو شب تیره چهر چو ناهید رخشان بدی بر سپهر. فردوسی. شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود مرد چون دانا شوددل در برش دریا شود. ناصرخسرو. چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد. ناصرخسرو. - روشن شدن انگور، نیک رسیده و پخته شدن آن. (یادداشت مؤلف) : چو روشن شد انگور همچون چراغ بکردند انگور هولک به باغ. صیدلانی (از اسدی). - روشن شدن (بودن) چشم یا دیده، قرور. قره. (دهار). به نور آمدن آن. از نابینایی و تاربینایی درآمدن آن: آنکس که گرش اعمی در خواب ببیند روشن شودش دیده ز پرنور جمالش. ناصرخسرو. - ، کنایه از رسیدن نشاط و خوشحالی و برق شادی در دیده در نتیجۀ یک خبر یا پیش آمد یا امر خوش، چون بازگشتن مسافر از غربت و بدنیا آمدن فرزند: چشمهامان روشن. چشمهاتان روشن. رجوع به مادۀ چشم روشن شدن شود. - روشن شدن دل و رای، کنایه ازشادمان گشتن. مسرور شدن: بجایی بگویم سخنهای تو که روشن شود زو دل و رای تو. فردوسی. ، افروختن. فروختن. افروخته شدن. برافروختن. اشتعال. مشتعل شدن. وقود. مقابل خاموش شدن. (یادداشت مؤلف) : یک داغ دل بس است برای قبیله ای روشن شود هزار چراغ از فتیله ای. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - روشن شدن سواد، روشن کردن سواد. ملکۀ خواندن بهم رساندن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب ’روشن کردن سواد’ در ذیل مادۀ روشن کردن شود. ، وضوح. (تاج المصادربیهقی) (دهار). آشکار شدن. مقابل پنهان شدن. مقابل مخفی شدن. (از یادداشت مؤلف). معلوم شدن. پیداآمدن. پدیدار گشتن. واضح شدن: ساکن و صابر گشتم که مرا روشن شد که نبود آنکه خداوند جهاندار نخواست. مسعودسعد. روشن شد که بنای سخن ایشان بر هوا بود. (کلیله و دمنه). پس از این جای، روشن میشودکی... (سندبادنامه). گر خاک مرده بازکنی روشنت شود کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ. سعدی. بیار ای شمع اشک از چشم خونین که شد سوز دلت بر خلق روشن. حافظ. - روشن شدن کار یا حال یا وضعی، از میان رفتن ابهام و اشکال آن. زایل شدن موانع و ابهامات آن. آشکار شدن حقیقت و ماهیت آن. (یادداشت مؤلف) : معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی). چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست برآمد خندۀ خوش بر غرور کامکاران زد. حافظ. ، صبح شدن. روز شدن. (یادداشت مؤلف) : چو روشن شود نامه پاسخ کنیم به دیدار تو روز فرخ کنیم. فردوسی. چون روشن شد بار داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204). ، در اصطلاح میخوارگان، کنایه از شراب خوردن و حالت خوشی و مستی پیدا کردن است
تابان گشتن. درخشان شدن. مقابل تاریک شدن. (یادداشت مؤلف) : که روشن شدی زو شب تیره چهر چو ناهید رخشان بدی بر سپهر. فردوسی. شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود مرد چون دانا شوددل در برش دریا شود. ناصرخسرو. چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد. ناصرخسرو. - روشن شدن انگور، نیک رسیده و پخته شدن آن. (یادداشت مؤلف) : چو روشن شد انگور همچون چراغ بکردند انگور هولک به باغ. صیدلانی (از اسدی). - روشن شدن (بودن) چشم یا دیده، قرور. قره. (دهار). به نور آمدن آن. از نابینایی و تاربینایی درآمدن آن: آنکس که گرش اعمی در خواب ببیند روشن شودش دیده ز پرنور جمالش. ناصرخسرو. - ، کنایه از رسیدن نشاط و خوشحالی و برق شادی در دیده در نتیجۀ یک خبر یا پیش آمد یا امر خوش، چون بازگشتن مسافر از غربت و بدنیا آمدن فرزند: چشمهامان روشن. چشمهاتان روشن. رجوع به مادۀ چشم روشن شدن شود. - روشن شدن دل و رای، کنایه ازشادمان گشتن. مسرور شدن: بجایی بگویم سخنهای تو که روشن شود زو دل و رای تو. فردوسی. ، افروختن. فروختن. افروخته شدن. برافروختن. اشتعال. مشتعل شدن. وقود. مقابل خاموش شدن. (یادداشت مؤلف) : یک داغ دل بس است برای قبیله ای روشن شود هزار چراغ از فتیله ای. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - روشن شدن سواد، روشن کردن سواد. ملکۀ خواندن بهم رساندن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب ’روشن کردن سواد’ در ذیل مادۀ روشن کردن شود. ، وضوح. (تاج المصادربیهقی) (دهار). آشکار شدن. مقابل پنهان شدن. مقابل مخفی شدن. (از یادداشت مؤلف). معلوم شدن. پیداآمدن. پدیدار گشتن. واضح شدن: ساکن و صابر گشتم که مرا روشن شد که نبود آنکه خداوند جهاندار نخواست. مسعودسعد. روشن شد که بنای سخن ایشان بر هوا بود. (کلیله و دمنه). پس از این جای، روشن میشودکی... (سندبادنامه). گر خاک مرده بازکنی روشنت شود کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ. سعدی. بیار ای شمع اشک از چشم خونین که شد سوز دلت بر خلق روشن. حافظ. - روشن شدن کار یا حال یا وضعی، از میان رفتن ابهام و اشکال آن. زایل شدن موانع و ابهامات آن. آشکار شدن حقیقت و ماهیت آن. (یادداشت مؤلف) : معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی). چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست برآمد خندۀ خوش بر غرور کامکاران زد. حافظ. ، صبح شدن. روز شدن. (یادداشت مؤلف) : چو روشن شود نامه پاسخ کنیم به دیدار تو روز فرخ کنیم. فردوسی. چون روشن شد بار داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204). ، در اصطلاح میخوارگان، کنایه از شراب خوردن و حالت خوشی و مستی پیدا کردن است
رزق. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) : آنکه جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد هم ببخشاید چو مشتی استخوان بیند رمیم. سعدی. جمله را رزاق روزی میدهد قسمت هریک به پیشش می نهد. سعدی. ، جیره دادن. وظیفه دادن. مواجب دادن: سپاه را بنگریست (انوشیروان) و ایشان را روزی ها داد و صلت بخشید. (تاریخ بلعمی). در گنج بگشاد و روزی بداد بزد نای رویین بنه برنهاد. دقیقی. سر گنجهای پدر برگشاد سپه را همه خواند و روزی بداد. فردوسی. سپاه انجمن کرد روزی بداد سرش پرزکین و دلش پرزباد. فردوسی. در گنج بگشاد و روزی بداد سپاهی شد آباد و باکام و شاد. فردوسی
رزق. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) : آنکه جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد هم ببخشاید چو مشتی استخوان بیند رمیم. سعدی. جمله را رزاق روزی میدهد قسمت هریک به پیشش می نهد. سعدی. ، جیره دادن. وظیفه دادن. مواجب دادن: سپاه را بنگریست (انوشیروان) و ایشان را روزی ها داد و صلت بخشید. (تاریخ بلعمی). در گنج بگشاد و روزی بداد بزد نای رویین بُنه برنهاد. دقیقی. سر گنجهای پدر برگشاد سپه را همه خواند و روزی بداد. فردوسی. سپاه انجمن کرد روزی بداد سرش پرزکین و دلش پرزباد. فردوسی. در گنج بگشاد و روزی بداد سپاهی شد آباد و باکام و شاد. فردوسی
از جنس چوب گشتن، همسان و همانند و همشکل چوب گشتن از رنگ و شکل و غیره، در نباتات چوبی شدن یکی از تغییرات شیمیائی غشاء گلوسیدی سلول است و بعبارت دیگر میتوان گفت که غشاء گلوسیدی درنتیجۀ عمل ادسوربسیون بدو ماده لینیین و کسیلو هولوسید که پولی هولوسید مانوز کسیلوز و گالاکتوز میباشد آغشته میشود و یا ذرات لینیین و کسیلو هولوسید روی غشاء آن جاگیر میگردد و بدینوسیله بمقاومت غشاء سلول افزوده میشود و از قابلیت ارتجاع آن کاسته میگردد. بطور کلی بافتهای داخلی گیاهان مانند چوب درختان و یا پوست سخت میوه ها و بعضی از الیاف و بافتهای چوبی دچار این تغییرات شده و غشاء آنها چوبی میشود. بافتهای دیگر نیز مانند غشاء بافت آبکش و پارانشیم استوانه مرکزی و یا قشر ثانوی در اپیدرم بعضی از بازدانه گان ممکنست بمواد چوبی آغشته گردد. امروز معلوم شده است که هرگاه غشاء یک سلول پارانشیمی چوبی گردد، غشاء سلول مجاور که با آن تماس دارد نیزچوبی میشود. در حالیکه غشاء همین سلول که در طرف دیگر قرار دارد، تغییری نکرده و سلولزی باقی میماند. سلولهائی که غشائشان کاملاً چوبی نشده است میتوانند به رشد و نمو خود ادامه دهند ولی پس از آنکه تغییرات شیمیائی آنها کامل گردد خواص حیاتی خود را از دست میدهند. (گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی صص 60- 61)
از جنس چوب گشتن، همسان و همانند و همشکل چوب گشتن از رنگ و شکل و غیره، در نباتات چوبی شدن یکی از تغییرات شیمیائی غشاء گلوسیدی سلول است و بعبارت دیگر میتوان گفت که غشاء گلوسیدی درنتیجۀ عمل ادسوربسیون بدو ماده لینیین و کسیلو هولوسید که پولی هولوسید مانوز کسیلوز و گالاکتوز میباشد آغشته میشود و یا ذرات لینیین و کسیلو هولوسید روی غشاء آن جاگیر میگردد و بدینوسیله بمقاومت غشاء سلول افزوده میشود و از قابلیت ارتجاع آن کاسته میگردد. بطور کلی بافتهای داخلی گیاهان مانند چوب درختان و یا پوست سخت میوه ها و بعضی از الیاف و بافتهای چوبی دچار این تغییرات شده و غشاء آنها چوبی میشود. بافتهای دیگر نیز مانند غشاء بافت آبکش و پارانشیم استوانه مرکزی و یا قشر ثانوی در اپیدرم بعضی از بازدانه گان ممکنست بمواد چوبی آغشته گردد. امروز معلوم شده است که هرگاه غشاء یک سلول پارانشیمی چوبی گردد، غشاء سلول مجاور که با آن تماس دارد نیزچوبی میشود. در حالیکه غشاء همین سلول که در طرف دیگر قرار دارد، تغییری نکرده و سلولزی باقی میماند. سلولهائی که غشائشان کاملاً چوبی نشده است میتوانند به رشد و نمو خود ادامه دهند ولی پس از آنکه تغییرات شیمیائی آنها کامل گردد خواص حیاتی خود را از دست میدهند. (گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی صص 60- 61)
روانه شدن و سفر کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. (یادداشت مؤلف). روانه شدن. (بهار عجم). جاری شدن. روانه گشتن. روان شدن. عزیمت کردن. راه رفتن: بسیل نوبهار از جا نمی خیزد غبار من خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو روان گردد. صائب تبریزی (از بهار عجم). ظلمت از هستی است ورنه رهنوردان عدم شمع جان خاموش میسازند و راهی میشوند. صائب (از بهار عجم). - راهی شدن خون، روان شدن آن. جاری شدن آن. بمجاز، بهدر رفتن آن: در بیابانی که شمشیر تواش یک جاده است من اگر از پا نشینم خون من راهی شود. ملاقاسم مهدی (از بهار عجم). ، سفر کردن. (ناظم الاطباء). سفری شدن. بسفر شدن. حرکت کردن برای سفر. سفری یا راهی دور را آغاز کردن یا عازم آن شدن. (یادداشت مؤلف) : ای سفرساز هر چه خواهی شو برکن این شاخ و برگ و راهی شو. زلالی (از بهار عجم). گفت شمس الدین بشو، راهی شو. (مزارات کرمان ص 44). ، به اصطلاح، اغلام کردن. (بهار عجم). لواط کردن: شد او راهی به راهی آرزو کام حیا ماندش ز در گم کرده پیغام. (از بهار عجم). تو راهی شو که من در خانه آیینه خوابیدم. بیدل (از بهار عجم)
روانه شدن و سفر کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. (یادداشت مؤلف). روانه شدن. (بهار عجم). جاری شدن. روانه گشتن. روان شدن. عزیمت کردن. راه رفتن: بسیل نوبهار از جا نمی خیزد غبار من خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو روان گردد. صائب تبریزی (از بهار عجم). ظلمت از هستی است ورنه رهنوردان عدم شمع جان خاموش میسازند و راهی میشوند. صائب (از بهار عجم). - راهی شدن خون، روان شدن آن. جاری شدن آن. بمجاز، بهدر رفتن آن: در بیابانی که شمشیر تواش یک جاده است من اگر از پا نشینم خون من راهی شود. ملاقاسم مهدی (از بهار عجم). ، سفر کردن. (ناظم الاطباء). سفری شدن. بسفر شدن. حرکت کردن برای سفر. سفری یا راهی دور را آغاز کردن یا عازم آن شدن. (یادداشت مؤلف) : ای سفرساز هر چه خواهی شو برکن این شاخ و برگ و راهی شو. زلالی (از بهار عجم). گفت شمس الدین بشو، راهی شو. (مزارات کرمان ص 44). ، به اصطلاح، اغلام کردن. (بهار عجم). لواط کردن: شد او راهی به راهی آرزو کام حیا ماندش ز در گم کرده پیغام. (از بهار عجم). تو راهی شو که من در خانه آیینه خوابیدم. بیدل (از بهار عجم)
بر هم خوردن. (آنندراج) (بهار عجم). صورت نگرفتن کاری. (چراغ هدایت). - قروتی شدن معامله، بر هم خوردن کار. (آنندراج) (بهار عجم) : بهادران چون دیدند معامله قروتی شد برمالیدند. (آنندراج) (بهار عجم، از نعمت عالی که درباره محاصرۀ حیدرآباد گفته است)
بر هم خوردن. (آنندراج) (بهار عجم). صورت نگرفتن کاری. (چراغ هدایت). - قروتی شدن معامله، بر هم خوردن کار. (آنندراج) (بهار عجم) : بهادران چون دیدند معامله قروتی شد برمالیدند. (آنندراج) (بهار عجم، از نعمت عالی که درباره محاصرۀ حیدرآباد گفته است)
حرکت کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. راه افتادن. رفتن. روانه شدن: ببود آن شب و بامداد پگاه به ایوان روان شد به نزدیک شاه. فردوسی. و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ بیهقی). و او بر اختیار روان شد. (کلیله و دمنه). روان شد هر مهی چون آفتابی پدید آمد ز هر کبکی عقابی. نظامی. ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه روان شد روی هامون کوه در کوه. نظامی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا به دشت. مولوی (مثنوی). روان شد به مهمانسرای امیر غلامان سلطان زدندش به تیر. سعدی (بوستان). هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد با صد هزار حسرت از آنجا روان شود. سعدی. و رجوع به روان شود. - از سر پا روان شدن، کنایه از زود و بشتاب روان شدن. (از آنندراج) : ندارم حالیا زین بیش پروای وداعی کن روان شو از سر پای. نزاری قهستانی (از آنندراج). ، ریخته شدن. (از آنندراج). جاری گشتن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن: و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. (تاریخ بلعمی). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی. (تاریخ بیهقی). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم. (قصص الانبیاء ص 56). حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم رحمت روان شود چو اجابت شود دعا. خاقانی. ز خون چندان روان شد جوی در جوی که خون می رفت و سر می برد چون گوی. نظامی. آه سردی برکشید آن ماهروی آب از چشمش روان شد همچو جوی. مولوی (مثنوی). مانده آن همره گرو درپیش او خون روان شد از دل بی خویش او. مولوی (مثنوی). خون روان شد همچو سیل از چپ و راست کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست. مولوی (مثنوی). شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست از پارس می رود به خراسان سفینه ای. سعدی. چو بر صحیفۀ املا روان شود قلمش زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان. سعدی. ز حلق شیشه کز غلغل تهی بود روان شد گریه های خنده آلود. زلالی (از آنندراج). ز شرم چون به زبان بشکند گل رازش عرق روان شود از طرف جبهۀ نازش. طالب آملی (از آنندراج). ، رایج شدن. رواج پیدا کردن. روایی یافتن: اندر بصره کس به شب در سرای نبستی و طعامها فراخ شد و بازرگانیها روان شد. (تاریخ بلعمی). رجوع به روان و روایی و روا شدن شود، از بر شدن درس و سبق و امثال آن. (از آنندراج). و رجوع به روان و روان کردن و روان داشتن شود، نافذ شدن. مجری شدن. رجوع به روان و روان داشتن شود
حرکت کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. راه افتادن. رفتن. روانه شدن: ببود آن شب و بامداد پگاه به ایوان روان شد به نزدیک شاه. فردوسی. و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ بیهقی). و او بر اختیار روان شد. (کلیله و دمنه). روان شد هر مهی چون آفتابی پدید آمد ز هر کبکی عقابی. نظامی. ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه روان شد روی هامون کوه در کوه. نظامی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا به دشت. مولوی (مثنوی). روان شد به مهمانسرای امیر غلامان سلطان زدندش به تیر. سعدی (بوستان). هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد با صد هزار حسرت از آنجا روان شود. سعدی. و رجوع به روان شود. - از سر پا روان شدن، کنایه از زود و بشتاب روان شدن. (از آنندراج) : ندارم حالیا زین بیش پروای وداعی کن روان شو از سر پای. نزاری قهستانی (از آنندراج). ، ریخته شدن. (از آنندراج). جاری گشتن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن: و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. (تاریخ بلعمی). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی. (تاریخ بیهقی). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم. (قصص الانبیاء ص 56). حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم رحمت روان شود چو اجابت شود دعا. خاقانی. ز خون چندان روان شد جوی در جوی که خون می رفت و سر می برد چون گوی. نظامی. آه سردی برکشید آن ماهروی آب از چشمش روان شد همچو جوی. مولوی (مثنوی). مانده آن همره گرو درپیش او خون روان شد از دل بی خویش او. مولوی (مثنوی). خون روان شد همچو سیل از چپ و راست کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست. مولوی (مثنوی). شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست از پارس می رود به خراسان سفینه ای. سعدی. چو بر صحیفۀ املا روان شود قلمش زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان. سعدی. ز حلق شیشه کز غلغل تهی بود روان شد گریه های خنده آلود. زلالی (از آنندراج). ز شرم چون به زبان بشکند گل رازش عرق روان شود از طرف جبهۀ نازش. طالب آملی (از آنندراج). ، رایج شدن. رواج پیدا کردن. روایی یافتن: اندر بصره کس به شب در سرای نبستی و طعامها فراخ شد و بازرگانیها روان شد. (تاریخ بلعمی). رجوع به روان و روایی و روا شدن شود، از بر شدن درس و سبق و امثال آن. (از آنندراج). و رجوع به روان و روان کردن و روان داشتن شود، نافذ شدن. مجری شدن. رجوع به روان و روان داشتن شود
قسمت کردن. نصیب دادن: ایزد تعالی توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد. (تاریخ بیهقی). این ضیاع ازهمه ضیاع بخارا بقیمت تر است و خوشتر و خوش هواتر خدای تعالی روزی کرد تا جمله بخرید. (تاریخ بخارا). روزی مکن که دل بیگناهی از من بیازارد. (مجالس سعدی). آنرا که طوق مقبلی اندر ازل خدای روزی نکرد چون نکشد غل مدبری. سعدی
قسمت کردن. نصیب دادن: ایزد تعالی توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد. (تاریخ بیهقی). این ضیاع ازهمه ضیاع بخارا بقیمت تر است و خوشتر و خوش هواتر خدای تعالی روزی کرد تا جمله بخرید. (تاریخ بخارا). روزی مکن که دل بیگناهی از من بیازارد. (مجالس سعدی). آنرا که طوق مقبلی اندر ازل خدای روزی نکرد چون نکشد غل مدبری. سعدی
اگر دید که صوفی شد و با صوفیان درخانقاه مجاور نشست، دلیل که دست از دنیا بدارد و به کار آخرت پردازد. اگر بیند که از میان صوفیان بیرون رفت، دلیل که میل او به کار شود. محمد بن سیرین دیدن صوفی شدن در خواب بر چهاروجه است. اول: بازداشتن از دنیا. دوم: از خلق کناره گرفتن. سوم: پیوسته به عبادت مشغول بودن. چهارم: طمع به کسی نداشتن.
اگر دید که صوفی شد و با صوفیان درخانقاه مجاور نشست، دلیل که دست از دنیا بدارد و به کار آخرت پردازد. اگر بیند که از میان صوفیان بیرون رفت، دلیل که میل او به کار شود. محمد بن سیرین دیدن صوفی شدن در خواب بر چهاروجه است. اول: بازداشتن از دنیا. دوم: از خلق کناره گرفتن. سوم: پیوسته به عبادت مشغول بودن. چهارم: طمع به کسی نداشتن.